زندگینامه شهید حمیدرضا مهرایی:
او اواخر زمستان 1343 در خانه ای محقر و مذهبی چشم به جهان گشود و با پشت سر نهادن دوران طفولیت، راهی مدرسه شد. از اوایل دبستان دروسش را با جدیت فرا می گرفت و در این راه از هیچ کوششی دریغ نداشت. کودکی بسیار مهربانی بود و به هر طریقی که از دستش بر می آمد به همه کمک می کرد. دوران راهنمایی را پشت سر نهاد. دیگر انقلاب شکوهمند ایران به رهبری حضرت امام می رفت تا اساس ظلم و فساد را از جامعه ایران براندازد و حکومت عدل الهی را جایگزین آن نماید. در آن زمان که او نوجوانی بیش نبود، اما فعالیت بسیار چشمگیری داشت و هیچگاه از مبارزه علیه طاغوت و طاغوتیان غافل نبود. بعد از پیروزی انقاب و شروع جنگ تحمیلی، شهید، سال اول هنرستان را پشت سر می گذاشت اما چون در بسیج خدمت کرده و فنون رزمی را نیز کم و بیش می دانست همیشه فکر و ذکرش جبهه بود و همیشه هروقت که از بیرون به خانه می آمد برای اینکه به طریقی خانواده اش را متقاعد سازد تا بتواند به جبهه برود و اغلب از بچه های هم سن و سالش صحبت می کرد و از رشادت ها و ایثارگریشان برای خانواده اش و بعد از مدتی مقدمه چینی می گفت که من هم می خواهم به جبهه بروم و بعد از این همه فلسفه چینی هابخاطر این بود که مبادا پدر و مادرش از نظر سنی بر او ایراد بگیرند. به قرآن علاقه شدیدی داشت و هیچگاه تا جائیکه خانواده اش به یاد دارند نمازش قضا نشد. به مطالعه کتاب خصوصاً کتاب شهید دستغیب علاقه فراوانی داشت. قرآن را بصورت زیبا تاوت می نمود و کتاب گناهان کبیره شهید دستغیب را به همگان توصیه می کرد. عشق به جبهه و جنگ آنچنان در وی شعله ور گشته و زبانه می کشید که به هیچ وجه نمی توان او را در محیطی خارج از آنچه که در سر داشت نگه داشت. تا اینکه با جلب نظر خانواده، آماده جبهه رفتن شد. همزمان با شروع عملیات فتح المبین بود که برای اعزام به جبهه ثبت نام می کردند، ولی چون قدری دیرتر از این موضوع آگاه شد، در آن مرحله موفق نشد که به جبهه برود. از آن به بعد خیلی ناراحت بود به قدری که پدرش برای آرام ساختن او مدتی او را به مسافرت فرستاد تا شاید هوای جبهه را از سر بیرون کند و مقداری آرامش یابد. زیرا وی مصادق عینی این بیت گشته بود که: ما زنده به آنیم که آرام نگیریم موجیم که آسودگی ما عدم ماست اما بیش از سه روز سفرش نگذشته بود که بازگشت و می گفت نمیتوانم تحمل کنم. بیم آن داشتم که دوباره برای جبهه ثبت نام کنند و بازهم این دفعه دیر متوجه شوم و دیر به جبهه بروم. بدین لحاظ آماده ام که هر وقت اعام کردند به جبهه بروم. با شهید شدن چند تن از دوستانش وی به اراده ای که نسبت به رفتن به جبهه داشت مصمم تر شد. او می خواست به جبهه برود تا انتقام خون شهدای کشورش را از صدامیان متجاوز بگیرد. او همیشه می گفت برایم دعا کنید تا بتوانم به جبهه بروم. همزمان با شروع عملیات بیت المقدس بود که برای اعزام به جبهه نام نویسی کرد و روزی که توانسته بود رضایت خانواده اش را جلب کرده و آماده هجرت به سوی جبهه های نور علیه ظلمت باشد، بقدری خوشحال بود که دیگر در پوست خود نمی گنجید و آن شب را تا صبح را نخوابید و صبح زود با مراجعه به بسیج ثبت نام کرد. او می گفت: در این لحظات بقدری خوشحالم که انگاردر آسمان ها پرواز می کنم. برای فراگیری فنون رزمی به پادگان ولیعصر)عج( رفت و بعد از اتمام دوره لازم به خانه آمد تا فردای همان روز راهی جبهه شود. سرانجام روز 20 اردیبهشت ماه به پادگان انرژی اتمی اهواز انتقال یافت. به هنگام خداحافظی هنگامیکه مادرش او را بدرقه کرده و به دنبالش می رفت از او می خواست تا دم درب بیشتر با او نیاید، چون می گفت می ترسم که مهر مادری باعث شود که از کار خویش سر باز زنم. و از رفتن پشیمان گردم و در زمان خداحافظی به صورت کسی نگاه نمی کرد . او میگفت برایم دعا کنید و به دنیا وابسته نباشید. دنیا محل گذر است دیر یا زود باید رفت، پس چه بهتر این رفتن در راه عشق به الله باشد. آری او عاشق بود، و عاشق به الله او را به معشوق رساند . و او چه عاشقانه رفت و دیگر برنگشت. او دوست داشت که شهید گمنام شود و حال معلوم نیست که آیا او به آرزوی خود رسیده است یا خیر. آخرین نامه ای که برای یکی از بستگانش نوشته بود یادآور گشته بود که ، تصمیم دارم در سومین مرحله عملیات بیت المقدس به خط مقدم بروم و بعد از آن در تاریخ 1362/03/03 با چند تن از همسنگرانش مفقودالاثر گشته است .