خاطره ای از همسر شهید:
مدت 6سال با شهید نخعی زندگی کردم و دو فرزند از او دارم، یک دختر و یک پسر. بهترین خاطره ام همین 6سالی است که با او زندگی کردم و همیشه همه چیز را برای ما می خواست. زندگی خوب و راحتی، آسایش و آینده ای خوب برای بچه هایم را طلب می کرد. هیچ وقت در این مدت از عمرم را فراموش نمی کنم، حتی به من که سرکارمی رفتم می گفت تو که سرکار می روی در خانه کارهای خانه را کمتر کن و بیشتراستراحت کن. حتی می رفت و کسی را می آورد که کمک من کارهایم را انجام دهد. هیچ مسئولیتی را بیشتر از رسیدگی به من و بچه ها قبول نداشت و به آن اهمیت نمی داد جز آسایش ما. هر وقت مشکلی و ناراحتی برایم پیش می آید، فورا" او را خواب می بینم، او سنگ صبور من بود، همین چند وقت پیش بود که خوابش را دیدم که به یکی از فامیل ها آدرس را داده که به من بدهد و من به آن آدرس بروم و او را ببینم و گفته بود که می خواهم او را با خود ببرم. من به آدرس رفته و دیدم یک خانه خالی است و کسی در آن نیست و بعد که او را دیدم گفتم: آن آدرسی که به من دادی من آمدم، ولی تو نبودی، همیشه او را به همین صورت می بینم که می خواهد مرا با خودش ببرد.